Hossein.Z1374 Everything You Need, I Trying To Put It
| ||
|
شرق:روز 20 دی امسال مردی میانسال بعد از اینکه از مدیر مدرسه دخترش شنید فرزندش به مدرسه نرفته است نگران شد و جست وجوهایی را برای یافتن «م» آغاز کرد اما وقتی راه به جایی نبرد، نزد ماموران نیروی انتظامی رفت و طی شکایتی مفقود شدن دخترش را گزارش داد. او گفت: «م در دبیرستان درس می خواند، او صبح امروز مثل همیشه به قصد رفتن به مدرسه خانه را ترک کرد اما ساعت یک بعد ازظهر مدیر مدرسه با من تماس گرفت و گفت م امروز مدرسه نرفته است.» ادامه مطلب
ادامش باحالتره حتما بخونش! ادامه مطلب
ادامه مطلب
هر زمان شايعه اي روشنيديدو يا خواستيد شايعه اي را تکرار کنيد اين فلسفه را در ذهن خودداشته باشيد! در يونان باستان سقراط به دليل خردو درايت فراوانش مورد ستايش بود. روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود،باهيجان نزد او آمد و گفت:
سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟ سقراط پاسخ داد:لحظه اي صبرکن.قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي." مرد پرسيد:سه پرسش؟ سقراط گفت:بله درست است.قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه را که قصدگفتنش را داري امتحان کنيم. اولين پرسش حقيقت است.کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟ مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيار خوب،پس واقعانميداني که خبردرست است يا نادرست. حالا بيا پرسش دوم را بگويم،"پرسش خوبي"آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟ "مردپاسخ داد:"نه،برعکس… "سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟ "مردکمي دستپاچه شد و شانه بالاانداخت.سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمندبودن است.آن چه را که ميخواهي در مورد شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد:" اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت داردونه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من ميگويي؟
ادامه مطلب تفاوتهای ریز آقایون و خانمهای ایرونیسبیل: ادامه مطلب یادت نره نظر بدی!؟ ادامه مطلب لطفا بدون مکث جواب بدین!تا هوش خودتون رو بسنجید!
1) یک فروند هواپیما در مرز آمریکا و کانادا سقوط می کند. بازماندگان از سقوط را در کجا دفن می کنند؟ ادامه مطلب
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم… مهناز وبهنام همدیگرو تو دانشگاه میبینن وبا هم ازدواج میکنن.بعد از سه ماه مهناز کور ولال میشه وهر روز صبح برای اینکه از بهنام بشنوه که دیگه نمی تونه ادامه بده بیدار میشه...بعد از چند روز بهنام به تحریک مادر وعمه اش به مهناز میگه که دیگه نمیتونه ادامه بده مهناز هم مخالفتی نمیکنه سه روزبعد از دادگاه طلاق مهناز متوجه ی بهنام میشه که به درختی تکیه کرده وداره گریه میکنه همچنین عکس ازدواج خودش با مهنازهم توی دستشه مهناز به بهنام میگه فکر نکن که من از رفتنت ناراحتم پس توهم ناراحت نباش در همین حال عصا وعینک مخصوص نابیناییشو کنار میندازه ومیره بهنام با تعجب پیش دکتر مهناز میره و ازش جواب میخواد دکتر میگه حدود یک هفته پیش خانومتون سلامتیشون رو به دست اورده بود واز من خواستن که چیزی به شما نگم چون میخواستن روز تولدتون این قضیه رو به شما بگن بهنام میزنه زیر گریه... میدونین چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون اون روز روز تولدش بود!!!! هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟ لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟ دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی دوستدار تو (ب.ش) لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟ ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد رنگ عشق دختري بود نابينا پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد! یادداشت روز: مرسی نادر ... مرسی سیمینارتش سرخ دات كام:
دیشب مسی گل دوم را که زد نفس راحتی کشیدیم. حالا خیال مان راحت بود که در خواب کابوس اختلاف امتیاز با رئال مادرید بیشتر از این خواب مان را آشفته نمی کند.
مسی باز هم مثل اکثر اوقات که خوشحال ما را به رختخواب می فرستاد ماموریتش را به بهترین نحو ممکن انجام داد تا هوادران پرشمارش در ایران در یکی از شب های سرد اسفندماه خواب خوشی را تجربه کنند. دلشوره اما خواب را بر همه ما حرام کرده بود. دیشب نگرانی ما فراتر از بارسلون و مسی و رئال و رونادو داشتیم. حتی ان 10 امتیاز اختلاف لعنتی را هم فراموش کرده بودیم. اینبار نگرانی مان از جنس دیگر بود. نگرانی که نه. همان دلشوره بهتر است. اینبار قرار نبود نگران توپ طلا باشیم. نگران نبودیم که باز هم مسی دوست دوست داشتنی مان می تواند ان را از چنگ رقبا در اورد یا نه؟ کفش طلایی در کار نبود که اگر هم بود دیگر برایمان چندان مهم نبود.اینبار فقط یک منتظر شنیدن یک نام بودیم. نامی که خیلی راحت تر بر زبان مان می چرخید. اصغر فرهادی عزیز. دیشب هیچکدام از ما هواداران سینه چاک فوتبال اما نخوابیدیم بدون هراس از اینکه فردا با چشمانی خواب آلود در محل کارمان حاضر شویم. بدون ترس از اینکه در دانشگاه آن هنگام که استاد از سازه های فولادی و بتن آرمه برایمان می گوید ما در خواب خوش باشیم. اصغر سینمای ایران که حالا به همراه نادر و سیمینش کرور کرو برایمان افتخار درو کرده بود آن شب قرار بود ما را به نوک قله افتخارات مان ببرد. 4 ساعت بعد از گل مسی بیدار ماندیم تا به همراه اصغر و پیمان و لیلی به ایرانی بودن مان افتخار کنیم. دیشب شب ما بود. بگذارید اختلاف امتیازهای بارسلون و رئال به 20 برسد. بگذارید توپ طلا را به هر کسی که خواستند بدهند. ما بهانه ای فراتر از مسی و رونادو برای شادی داشتیم. مرسی نادر ... مرسی سیمین. جدایی شما پیوند دوباره ما با شادی بود. پیوندمان مبارک و بالاخره مرسی اصغر فرهادی عزیز. [ سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:Emperator, ] [ 19:8 ] [ Emperator ]
These history is very beautiful
please go to the continue for see all of the history
برو ادامه مطلب...
ادامه مطلب |
|
[ طراحی : میهن اسکین ] [ Weblog Themes By : MihanSkin ] |